فراه نما دینی, علمي، فرهنگي، سياسي و....
| ||
|
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هرکسي که مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يک تله موش خريده است .. . . »! مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تکان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من کاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.» ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت کنم که توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني که تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش که دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.» موش که از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت....
اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تکان داد و گفت : « من که تا حالا نديده ام يک گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي کرد ودوباره مشغول چريد شد. سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فکر بود که اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟ در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد.. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببيند. او در تاريکي متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا مي کرده ، موش نبود ، بلکه يک مار خطرناکي بود که دمش در تله گير کرده بود . همين که زن به تله موش نزديک شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه که به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست ..» مرد مزرعه دار که زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر کردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي کردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني کند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد. روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين که يک روز صبح ، در حالي که از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاک سپاري او شرکت کردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديک تدارک ببيند. حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فکر مي کرد که کاري به کار تله موش نداشتند! نتيجه : اگر شنيدي مشکلي براي کسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، کمي بيشتر فکر کن ؛ شايد خيلي هم بي ربط نباشد ...!!!
نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |